یادداشت های روزانه

هیچ چیزی مثل مطالعه و نوشتن روحم را تلطیف نمی کند.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی




امروز تولد الف است. بعد از کمی آرا ویرا کیف پول و گوشی موبایل ام را برمیدارم، با خنده و شوخی به اهالی خانه سفارش می کنم احترامات لازمه روز تولد را درباره او به جا آورند. تولدش را که تبریک می گویم. ذوق می کند. از طرفی وقتی می فهمد خرید هایم برای اوست فرصت طلب خوش خوراک کلی سفارش خوشمزه جات  می دهد… نوشیدنی روز تولدش را آب هویج بستنی انتخاب می کنم. شکلات و شیرینی هایش را هم از بهترین نوع. کیک را هم خودم می پزم. امروز روز اوست باید احساس کند وجودش مهم است… دارم به نقش های این روزها یم فکر می کنم لبخندی روی لب هایم می نشیند این مدل قوی بودن را دوست دارم بی آنکه بخواهم یا ذره ای در ظاهر ظریف و شکننده ام هویدا باشد شده ام پشت و پناه. دلگرمی برای دیگری بودن با همه سختی هایش خوشایند است آدم را آرام می کند...

اما در مورد حال جسمی الف باید عرض کنم تا اینجا، خوشبختانه آزمایش ها و عکسبرداری ها چیز نگران کننده ای نشان نداده پزشک ش معتقد است وزن بالا رگ های پا را تنبل کرده، کمی پیاده روی و رژیم غذایی سبک در بهبود وضعیت ش موثر است؛ البته این روزها آنقدر گرفتار بوده ام که فرصت نشده برای بیرون بردنش وقت بگذارم و اینکه امیدوارم بدو بدو های این روزهایم البته در مورد خودم به نتیجه برسد پس از فراغت درباره اش خواهم نوشت... 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۰
روشنا 37

الف چند وقتی است حال ندار است. پاهایش آماس کرده. اوایل گمان می کردم عوارض داروهای تجویزی پزشک است اما پزشک ش عقیده دارد ممکن است بیماری جدی تری داشته باشد خلاصه که چند وقتی است ویلان و سرگردان آزمایشگاه ها  و کلینیک های پزشکی هستم. دیروز هم سونو پا داشت که طبق نظر رادیولوژیست خوشبختانه پاهایش سالم است و عروق و رگ های پا باز. 

بدین ترتیب پرونده پزشکی اش تا به اینجا شواهدی مبنی بر یک مشکل خاص و جدی ارائه  نداده؛ که خدا را شکر! نمی دانم گام بعدی چیست؛ اما امیدوارم به نتیجه خوبی برسیم و ورم  پاهایش از بین برود.

هیچگاه مادر نبوده ام و بچه ای به این دنیا نیاورده ام اما از مادرانگی هایی که یک تنه برای الف خرج می کنم راضی ام؛ و دلم گواهی می دهد قصه ما پایان قشنگی خواهد داشت.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۴:۲۸
روشنا 37

خواب بدی میبینم. وحشت زده از تو جا می پرم. ضربان قلبم رو دور تند افتاده. چشمانم را که باز می کنم نفس آسوده ای می کشم از اینکه، همه اش خواب بوده؛ هرچند حس می کنم خواب آشفته ای نبود. تند تند آیه الکرسی و چهار قل و حمد میخوانم. یک مشت نان هم پشت پنجره برای گنجشک ها می ریزم که هیاهوی شان این موقع صبح سمفونی بیدارباش راه انداخته و درست مثل وحشت خواب آشفته لحاف خواب را از روی چشمان ات کنار میزند. نان ریختن برای گنجشک ها به عنوان صدقه ی رفع بلا توصیه خاله است سال ها پیش از او شنیدم؛ اینکه چقدر تاثیر دارد در رفع بلا را  نمی دانم؛ اما وقتی استرس همه وجودت را گرفته و دستت هم اول صبح به هیجا بند نیست گزینه بدی به نظر نمی آید؛ حداقل شکم چند گنجشک بی نوا پر می شود. خیلی ها به خواب اعتقادی ندارند اما من معتقدم همه آنچه پیرامون ما اتفاق می افتد یا سر راهمان قرار میگیرد نشانه است و این نشانه ها مثل خط کشی ها و علائم راهنمایی و رانندگی به حرکت این موجودات دو پا سمت و سو می دهد بلکه به جاده خاکی نزنند اما کو چشم بینا و گوش شنوا؟! بین اینکه تو جا بمانم یا بلند شوم بساط صبحانه چند خندق بلا را آماده کنم تردید دارم… نهایتا ترجیح می دهم کمی دیگر در دنیای خواب غرق شوم  اگر هم زیادی به اعماق اقیانوس خواب رفتم امیدوارم غریق نجاتی پیدا شود که جماعتی بی آب و دانه نمانند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۱۶
روشنا 37

ذهن آشفته را باید یک جوری آرام کرد. تصمیم میگیرم کلوچه  درست کنم. دستور پختش را چند روز پیش تو یک فیلم آموزشی دیدم. بار اول طعم و مزه اش خوب بود اما شکل و قیافه خوبی نداشت. اینبار شکل بهتری پیدا کرده سینی را تو فر می گذارم درجه فر را تنظیم میکنم و تا آماده شود کتابی را که چند روزی است شروع کرده ام مطالعه می کنم … کتاب ها را معمولا با وسواس می خوانم سطر به سطر و دقیق. کلوچه ها آماده میشوند برای همه تو بشقاب می گذارم و چای هم کنارش؛ اما خودم حوصله کسی را ندارم یک لیوان چای برمیدارم و میروم سراغ باقی کتاب ام… امروز روز خوبی نبود تمرکز زیادی ندارم اما دنیا هم کن فیکون بشود کتابم را میخوانم تنها دستاویزی است که وقتی تو باتلاق حقیقت دست و پا میزنی میشود به آن چنگ زد بلکه دیرتر غرق شد یا گاهی هم نجات پیدا کرد...به هر جهت مخدر خوبی است اعتیاد هم پیدا کردید فبها… 

تا فراموش نکرده ام این را هم بگویم که رمان ده جلدی مشهور همچنان در دست مطالعه است جلد یک تمام شده و جلد دو را میخوانم البته هم زمان با این رمان چند کتاب کم حجم دیگر را هم میخوانم؛ بیشتر مجموعه داستان و داستان بلند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۹
روشنا 37

اصلا دلم نمی خواهد تمام شود. لابلای واژه های رنگارنگ زیبایش با حادثه ها و پیشامدهای خرد و کلانی که بر شخصیت های رمان می گذرد می شود زندگی کرد فارغ از همه حقیقت دور و برت. اصلا یک جور غریبی کلمات و عبارات کتاب در هم تنیده اند؛ مانند مهرگیاه  میتنند به جانت و تو را هم میبرند وسط قصه تا آنجا که دلت میخواهد با زنان قصه خروس خوان و دمادم سپیده صبح بیدار شوی؛ خواب را با آب قنات از چشمانت بزدایی و هم پاشان کنار تنور، نان بپزی و روی زمین با دستکاله، گندم درو کنی؛ گاهی هم هوس می کنی سوار بر اسبی همچون قره آت شوی و همه دشت را بتازانی…



یک رمان ده جلدی که در حال مطالعه جلد اول ام سطر به سطر کتاب را نمی خوانم می بلعم :)

حدس نام کتاب به گمانم سخت نباشد:)

بیش از این مجالی ندارم باید بساط ناهار را آماده کنم بعد هم باقی کتاب را بخوانم….

بیشتر درباره اش خواهم نوشت…


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۳
روشنا 37