نامش سخت نیست
اصلا دلم نمی خواهد تمام شود. لابلای واژه های رنگارنگ زیبایش با حادثه ها و پیشامدهای خرد و کلانی که بر شخصیت های رمان می گذرد می شود زندگی کرد فارغ از همه حقیقت دور و برت. اصلا یک جور غریبی کلمات و عبارات کتاب در هم تنیده اند؛ مانند مهرگیاه میتنند به جانت و تو را هم میبرند وسط قصه تا آنجا که دلت میخواهد با زنان قصه خروس خوان و دمادم سپیده صبح بیدار شوی؛ خواب را با آب قنات از چشمانت بزدایی و هم پاشان کنار تنور، نان بپزی و روی زمین با دستکاله، گندم درو کنی؛ گاهی هم هوس می کنی سوار بر اسبی همچون قره آت شوی و همه دشت را بتازانی…
یک رمان ده جلدی که در حال مطالعه جلد اول ام سطر به سطر کتاب را نمی خوانم می بلعم :)
حدس نام کتاب به گمانم سخت نباشد:)
بیش از این مجالی ندارم باید بساط ناهار را آماده کنم بعد هم باقی کتاب را بخوانم….
بیشتر درباره اش خواهم نوشت…
درک میکنم منم همیشه غزق میشم تو رمانی که دوسنش دارم و انگار اونجا و جای شخصیت مورد علاقم دارم زندگی میکنم