روزی که نکوست از اول صبح اش پیداست
خواب بدی میبینم. وحشت زده از تو جا می پرم. ضربان قلبم رو دور تند افتاده. چشمانم را که باز می کنم نفس آسوده ای می کشم از اینکه، همه اش خواب بوده؛ هرچند حس می کنم خواب آشفته ای نبود. تند تند آیه الکرسی و چهار قل و حمد میخوانم. یک مشت نان هم پشت پنجره برای گنجشک ها می ریزم که هیاهوی شان این موقع صبح سمفونی بیدارباش راه انداخته و درست مثل وحشت خواب آشفته لحاف خواب را از روی چشمان ات کنار میزند. نان ریختن برای گنجشک ها به عنوان صدقه ی رفع بلا توصیه خاله است سال ها پیش از او شنیدم؛ اینکه چقدر تاثیر دارد در رفع بلا را نمی دانم؛ اما وقتی استرس همه وجودت را گرفته و دستت هم اول صبح به هیجا بند نیست گزینه بدی به نظر نمی آید؛ حداقل شکم چند گنجشک بی نوا پر می شود. خیلی ها به خواب اعتقادی ندارند اما من معتقدم همه آنچه پیرامون ما اتفاق می افتد یا سر راهمان قرار میگیرد نشانه است و این نشانه ها مثل خط کشی ها و علائم راهنمایی و رانندگی به حرکت این موجودات دو پا سمت و سو می دهد بلکه به جاده خاکی نزنند اما کو چشم بینا و گوش شنوا؟! بین اینکه تو جا بمانم یا بلند شوم بساط صبحانه چند خندق بلا را آماده کنم تردید دارم… نهایتا ترجیح می دهم کمی دیگر در دنیای خواب غرق شوم اگر هم زیادی به اعماق اقیانوس خواب رفتم امیدوارم غریق نجاتی پیدا شود که جماعتی بی آب و دانه نمانند...
امان از بعضی خوابها .